شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:جواب دو نفر
مرا سخت تکان داد.
اول:
مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت: ای شیخ،فقط خدا میداند که فردا حالِ ما چه خواهد شد.
{فاسدی ردمی شدازنزدیک زاهدبی وضو
جمع کرد پیراهنش زاهد نگردد وصل او
گفت شیخا حال فردامان خدا داند فقط
ظاهر امروز ما را این مپندار و مگو }
دوم
مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت.به او گفتم:قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، بهوش باش تو نلغزی شیخ؛که جماعتی از پی تو خواهند لغزید
{شیخ مستی رابدید افتان وخیزان در رهی
گفت ثابت کن قدم از جور لغزش وارهی
مست گفتا من اگر لغزم دراینجا ننگ نیست
خوداگرلغزی جماعت ازپی ات لغزش دهی}
شهسواری(آریا)
https://t.me/joinchat/AAAAAEIwWQnAdNUJONLbWg