نوای آشنا

اشعار ماشالله شهسواری#آریا

نوای آشنا

اشعار ماشالله شهسواری#آریا

  • ۰
  • ۰

حکایت

شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:جواب دو نفر 

مرا سخت تکان داد.

اول:

مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. 

او گفت: ای شیخ،فقط خدا میداند که فردا حالِ ما چه خواهد شد.

 

{فاسدی ردمی شدازنزدیک زاهدبی وضو

جمع کرد پیراهنش زاهد نگردد وصل او

گفت شیخا حال فردامان خدا داند فقط

ظاهر امروز ما را این مپندار و مگو }


دوم 

مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت.به او گفتم:قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، بهوش باش تو نلغزی شیخ؛که جماعتی از پی تو خواهند لغزید


{شیخ مستی رابدید افتان وخیزان در رهی

گفت ثابت کن قدم از جور لغزش وارهی

مست گفتا من اگر لغزم دراینجا ننگ نیست

خوداگرلغزی جماعت ازپی ات لغزش دهی}

شهسواری(آریا)

 https://t.me/joinchat/AAAAAEIwWQnAdNUJONLbWg

  • ۹۶/۰۹/۱۵
  • ماشالله شهسواری

لغزش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی